دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 13 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

من و تنهاییم

سلام به همه دوستای گلم.... به نی نی نازم که میدونم بالاخره یه روز میاد و همه ی درد دلامو میخونه و منم به امید اون روز براش مینویسم.. مامان جونی فردا که 28دی هستش تولد دایی سجاد هستش ازبراش دنیا دنیا خوشبختی و سلامتی از خدا میخوام...امیدوارم سالیان سال با زن دایی النازت شاد و خوش وخوشبخت زندگی  کنن... دیروز عصری بابایی زودتر اومد و بعد غذا رفتیم خرید...برای دایی سجاد یه دونه تی شرت آستین خوشکل برای دایی جونت خریدیم.پلیور یا لباس فصل نخریدیم چون جدیدا خودش خریده بود و دایی بیشتر تی شرت میپوشه تالباس گرم....بعد برای نوه ی خاله که دندون دراورده بود یه کادوی خوشکل ازهمونا که برای پسر پسر عموی بابات یعنی سبحان خزیده بودیم خریدیم و یه جف...
30 دی 1392

آخیشششش

سلام به همه دوست جوونیام..... به نی نی توپول نازم که ندیده و نشناخته عاشقشم...به امید روزیکه خبر اومدنتو به عزیزام بدم نی نی کوشولوم مامانی دیروز صبح طبق عادت هندزفری رو برداشتم و از توخونه خودمون تا خونه ی بابا ایرج همش آهنگ گوش کردم و 15دقیقه هوای تازه تنفس کردم و روحیه گرفتم...اومدم یکم با مامانی حرف زدیم یکم بعدش بابا جوووووووووونم اومد...بمیرم براش سرماخورده...هرکی رو میبینی مریضه انشالله همه حالشون زودی خوب بشه...بابایی منم زود زود خوب بشه و خداروشکر امروز بهترن خلاصه بعدظهر تصمیم گرفتیم با مامانم بریم خونه ی عمو جاویدم....smsبه زن عموم دادم و گفتم که اگه خونه باشین میخوایم با مامانم بیایم خونتون....زن عمومم زنگ زد و گفت پاشید بیا...
30 دی 1392

خدایا ...

سلام نی نی نازم ......همه دلخوشی من بعد بابایی فقط تویی اونم فقط فکرو خیال تو ...خیلی به بودنت کنارم و داشتنت....بغل گرفتنت...بوئیدنت نیازدارم....بااینکه الان دیگه مث سابق استرس اومدنت توامهی که هستیم رو ندارم چون مطمئنم دیریازودبالاخره میای..اما مامانی خوب دل تنگم چی؟تنهاییام چی؟جواب دلمو چی بدم؟بابایی هرروز میره بیرون سرکار هرروز اتفاقات جدید حالا خوب یابد میفته...امکا من همش خونه حبسم و هیچ دلخوشی ندارم...اجازشو دارم همه جابرم اما دارم خودمو حروم میکنم و از موقعیتم استفاده نمیکنم واین خیلی بده..... امروز صبح زن دایی النازت تماس گرفت و شام دعوتمون کرد...اخه تولد دایی سجادته....امروزم بابایی سلماس بود و ساعت3رسید خونه....امروزنتونستم ب...
28 دی 1392

من نبودم این چن روز...

سلام دوستای گلم ...امیدوارم خوب و خوش و سرحال باشید و ساعات باقیمانده از روز رو شاد و خندون باشید ...من چن روزه باز نتونستم بنویسم...نمیدونم جدیدا سردشدم...حس  نوشتنم کمترشده... تواین چن روز که نبودم هم خوب و خوش گذشته و هم بد... از اخرشروع کنم به گفتنش تا یکی یکی یادم بیان و بنویسم.. امروز صبح مامانیم اومد خونمون...تانصف راه رو رفتم و بقیه رو باهم برگشتیم خونه خواستم حال و هوام عوض شه یه بادی به سرم بخوره...بعد با مامانم برگشتیم و صبحونه خوردیم و بعدش یکم گپ زدیم و بعدشم نهار اماده کردیم و بعدشم باباییم اومد و شوشومم امروز پلدشت هستش و الانم که ساعت 7:37 هستش نرسیده ولی الاناست که برسه خونه عزیزدلم... داداشم و زن داداشم چن ...
23 دی 1392

شانس بد من...

سلام دوستای گلم من اومدم بعد یه چن روز.... یه خبر بد....من بعد 14روز از گذشت دوره ی این ماهم دوباره ... شدم این یعنی چی؟امروز روز دومم هستش...شب 12 بعد اقدام صبحش بیدارشدم دیدم حالم بده و... ناگفته نمونه از همون شبم شروع کردم باز دوباره متفورمین آلمانی میخورم..حالا چن نفر گفتمن از متفورمین هستش اما چن تا از دوستامم گفتن که ربطی نداره به متفورمین... حالا من موندم این چه جریانیه؟تازه داشتم برا این ماه اماده میشدم ...خداعاقبتمون رو به خیر کنه... بنده چن روزه درگیر مهمونی و خانواده ی شوشو هستم...دوشنبه عصر همسری ارومیه بود ساعت 4 اینا اومد غذا خوردیم شلوار پوشیدم  ارایش نصف نیمه کرده بودم که یهو تلفن خونه زنگ خورد...دیدم مادرش...
18 دی 1392

بالاخره رفتیم

ســــــــــــــــــــــــلام الناز شنگول، وارد میشود بدون حتی ذره ای غصه و استرس و ناراحتی نشستیم هی حرف  زدیم هی غر زدم آخرسر گفتم شوشو جان پاشوبریم خونه ی عمو دلم گرفته نمیخوام توخونه بمونیم...بعد با مامانم حرف زدیم دیدم سرماخوردگیش بدتر شده داداشم آمپول زده وحالش زیاد مناسب نیس که بخوام با ما بیان خونه ی عمو...به شوشو گفتم گفت میل خودته میخوای پاشیم بریم میخوای بمونه یه روز  دیگه بمونه با باباایرج اینا بریم خونه ی عمو جاویدت...حسم پرید گفتم اصلا هیچ جا نمیرم.....گفت پاشو بریم خونه ی بابا ایرج گفتم نـــــــــــــــه که نه بعد بازم یه چن دیقه گذشت گفت پاشو بریم بیرون یکم بچرخیم ...انگار منتظر بودم یهو بدون هیچ معطلی گفتم ...
13 دی 1392

تسلیت

سلام تسلیت میگم شهادت امام هشتم حضرت امام رضا رو به همه دوستام... امروز وقتم پر بود و اصلا حوصلم سرنرفته بود تا اینکه الان دیدم یکم دپرسم... صبح که بیدارشدیم ساعت 10بود همسرم صبحانه خورد و رفت برای تعویض روغن و منم کلی کارداشتم مرغ تمیز کردم و نهار اماده کردم و یه جارویی هم به خونه کشیدم و بعدش دیدم شوشوجونم اومد.. نهارمون رو خوردیم و به همسری پیشنهاد دادم که کمکم کنه اپیلاسیون کنیم خودمون... وای که چقد درد داره این اپیلاسیون ای خدا... البته این بار دردش کمتربود خداروشکر... بعدش باز جم و جور کردم و شوشو بازرفت و منم تنها شدم اما بیکار نموندم و بعد انجام کارام رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون... ازصبح تصمیم داشتیم بریم خونه ی ...
12 دی 1392

خداحافظ انتظار

سلام به همه دوستای نازو مهربونم...                                        خداروشکر نی نی وبلاگ رو داریم و میتونیم برای هم بنویسیم و باهم باشیم... مخصوصا برای من که نه خواهری دارم و نه یه نی نی ناز که همدمم باشه... ولی بازشکر و راضیم به رضای خدا دیروز عصر شوشو جونم رسید خونه مامانم اینا منم تازه از حموم اومده بودم بیرون... با باباایرج یکم راجع به زمینا حرف زدن و راضی از اینکه خداروشکر زیرسایه ی باباایرجم تونستیم پیش بریم... بعدش امیر و داداش سجادم اومدن امیر و نذاشتیم بره خونشون شام مون...
9 دی 1392

دل تنگ مامان

سلام مامان جان امروز یه غروب غمگین داشتم و فعلا هم اصلا حالم خوش نیست... نمیدونم سختمه زندگی بی تو ....زندگی بدون تو برای هر لحظه اش یه عمر میگذره... شاید دلیل همه ی این بدی ها نامهربونی ها بداخلاقی هایی که از من سرمیزنه فقط بخاطر نبودن تو باشه گل مامان مامان جان خیلی دلم گرفته...توی دنیا یه انسان خیلیا میتونن براش عزیز باشن....خانواده...فامیل...دوست...آشنا...اما پدرو مادر وهمسر همیشه بهترین بودن و هستن...اما همسر ادم یه تکیه گاه محکم برای هر ادمه...مخصوصا اگه زن باشی و همسرت رو دنیا دنیا دوست داشته باشی... نمیدونم نبود تو عزیزمه که انقد کلافم کرده یا امشب نبودن بابا جونته که انقد بدحالم....دستام یخ بستن و دلم آشوبه...مامان جان تاک...
7 دی 1392

جمعه ی خوب

سلام دیروز روز خیلی خوبی بود خداروشکر شوشوجونم اومد و بعد حاضرشدنمون رفتیم دم در خونشون پدر شوشو رو هم برداشتیم رفتیم خونه ی پسر عموی پدر شوشو... تو راه بنزین زدیم و راه افتادیم 15 دقیقه باماشین راه بود... آرزو جون در رو باز کرد گفت :الناز توکجایی پس از صبح.....همه اومدن توباید زودتر از همه میومدی... دیگه منم ازم گرم استقبال شد بهم خوش گذشت... بعد کلی روبوسی با خانمهای خونه رفتیم و نشستیم و گفتیم و خندیدیم و بعدش رفتیم سرنهار بعدش دوتا داداش شوشو اومدن ونهارمون رو میل کردیم ساعت 4:45بود از خونه اونازدیم بیرون... جاری و خواهرشوهرم و مادرشوهرم با داداش شوشو رفتن و شوشو بهشون گفت که مامیریم بیرون ضدحال شد براشون تعارف نکردیم ب...
7 دی 1392